«بشنو از نی»

بشنو از نی چون حکایت می کند
از جدایی ها شکایت می کند
کزنیستان تا مرا بُبریده اند
از نفیرم مرد و زن نالیده اند
سینه خواهم شَرحه شَرحه از فِراق
تا بگویم شرحِ دردِ اشتیاق
هرکسی کو دور ماند از اصلِ خویش
باز جوید روزگارِ وصلِ خویش
من به هر جمعیّتی نالان شدم
جُفتِ بد حالان و خوش حالان شدم
هر کسی از ظّنِ خود شد یارِ من
از درون من نجُست اَسرارِ من
«مثنوی - دفتر اول»
سخن مولانا از دهان نی این است که من روزگاری در نیستان (عالم قدس) شاخه ای بودم سبز و خرم و زنده و شاداب. اکنون که مرا بریده اند و از موطن اصلی دور کرده اند و به نُه داغ مرا سوراخ کرده اند، من پیوسته از این جدایی و یاد خاطرات وصال ناله می کنم و هرکس نالۀ مرا می شنود و با من همدل می شود از مرد و زن همه از نالۀ من به فغان می آیند و ناله می کنند. 
نسخه بدلِ «در نفیرم مرد و زن نالیده اند» نیز معنای لطیفی دارد که: مردمان نیز از زن و مرد در همین نفیر من حضور دارند و بحقیقت آنها هستند که در نفیر من ناله می کنند و این معنی هم درست و هم لطیف است اما در این جا مقصود مولانا نیست زیرا در ابیات بعد اشاره می کند که مردمان از خیالات خود با او یار می شوند و کم کسی از سرّ او آگاه می گردد. بنابراین، آنها از شنیدن نفیرِ من اگر شادند شادتر می شوند و اگر محزونند حزن ایشان قوت می گیرد و از سرّ من فارغند، هرچند:
«سرّ من از نالۀ من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست»

برگرفته از کتاب «365 روز در صحبت مولانا»
به قلم حسین الهی قمشه ای


دوستش می دارم


دوستش می دارم 
چرا که می شناسمش، 
به دو ستی و یگانگی. 
- شهر 
همه بیگانگی و عداوت است.- 
هنگامی که دستان مهربانش را به دست می گیرم 
تنهائی غم انگیزش را در می یابم. 
اندوهش غروبی دلگیر است 
در غربت و تنهایی. 
همچنان که شادیش 
طلوع همه آفتاب هاست 
و صبحانه 
و نان گرم، 
و پنجره ئی 
که صبحگا هان 
به هوای پاک 
گشوده می شود، 
وطراوت شمعدانی ها 
در پاشویه حوض. 
*** 
چشمه ئی، 
پروانه ئی، وگلی کوچک 
از شادی 
سر شارش می کند 
و یاس معصو مانه 
از اندوهی 
گران بارش: 
این که بامداد او، دیری است 
تا شعری نسروده است. 

چندان که بگویم 
«ـ امشب شعری خواهم نوشت» 
با لبانی متبسم به خوابی آرام فرو میرود 
چنان چون سنگی 
که به دریاچه ئی 
و بودا 
که به نیروانا. 

و در این هنگام 
دخترکی خردسال را ماند 
که عروسک محبوبش را 
تنگ در آغوش گرفته باشد. 
اگر بگویم که سعادت 
حادثه ئی است بر اساس اشتباهی؛ 
اندوه سرا پایش رادر بر می گیرد 
چنان چون دریاچه ئی 
که سنگی را 
ونیروانا 
که بودا را. 

چرا که سعادت را. 
جز در قلمرو عشق باز نشناخته است 
عشقی که 
به جز تفاهمی آشکار 
نیست. 
بر چهره زندگانی من 
که بر آن 
هر شیار 
از اندوهی جانکاه حکایتی می کند 
ایدا! 
لبخند آمرزشی است. 
نخست 
دیر زمانی در او نگریستم 
چندان که،چون نظری از وی باز گرفتم 
درپیرامون من 
همه چیزی 
به هیات او در آمده بود. 
آنگاه دانستم که مرادیگر 
از او گزیر نیست.

علي اي هماي رحمت !... (مرحوم شهریار) : بمناسبت روز پدر

مرحوم آية الله العظمى مرعشى نجفى فرمودند: شبى توسل پيدا كردم تا يكى از اولياى خدا را در خواب ببينم ، آن شب در عالم رؤ يا مشاهده كردم در زاويه مسجد كوفه نشسته ام و امير مؤ منان على (ع ) با جمعى حضور دارند.

حضرت فرمودند: شعراى اهل بيت ما را بياوريد، ديدم چند تن از شعراى عرب را آوردند، افزود: شعراى فارسى زبان را هم بياوريد، آن گاه ((محتشم كاشانى )) و چند تن از شعراى فارسى زبان آمدند، فرمودند: ((محمد حسين شهريار)) را بياوريد! وى آمد، حضرت خطاب به شهريار گفتند: شعرت را بخوان ، او اين سروده را خواند:

علي اي هماي رحمت تو چه آيتي خدا را
که به ماسوا فکندي همه سايه‌ي هما را

دل اگر خداشناسي همه در رخ علي بين
به علي شناختم من به خدا قسم خدا را
به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند
چو علي گرفته باشد سر چشمه‌ي بقا را
مگر اي سحاب رحمت تو بباري ارنه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را
برو اي گداي مسکين در خانه‌ي علي زن
که نگين پادشاهي دهد از کرم گدا را
بجز از علي که گويد به پسر که قاتل من
چو اسير تست اکنون به اسير کن مدارا
بجز از علي که آرد پسري ابوالعجائب
که علم کند به عالم شهداي کربلا را
چو به دوست عهد بندد ز ميان پاکبازان
چو علي که ميتواند که بسر برد وفا را
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحيرم چه نامم شه ملک لافتي را
بدو چشم خون فشانم هله اي نسيم رحمت
که ز کوي او غباري به من آر توتيا را
به اميد آن که شايد برسد به خاک پايت
چه پيامها سپردم همه سوز دل صبا را
چو تويي قضاي گردان به دعاي مستمندان
که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را
چه زنم چوناي هردم ز نواي شوق او دم
که لسان غيب خوشتر بنوازد اين نوا را
«همه شب در اين اميدم که نسيم صبحگاهي
به پيام آشنائي بنوازد  آشنا را»
ز نواي مرغ يا حق بشنو که در دل شب
غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهريارا

حضرت آية الله مرعشى نجفى فرمودند: وقتى شعر شهريار به پايان رسيد، از خواب بيدار شدم ، چون اين شاعر را نديده بودم ، فرداى آن روز پرسيدم كه شهريار شاعر، چه كسى است ؟ پاسخ دادند: در تبريز زندگى مى كند. گفتم از جانب من او را دعوت كنيد كه به قم بيايد. چند روز بعد شهريار آمد، ديدم همان كسى است كه او را در عالم رؤ يا آن هم در حضور حضرت على (ع ) ديده ام . از او پرسيدم : اين شعر ((على اى هماى رحمت )) را كى ساخته اى ؟ شهريار با شگفتى گفت : شما از كجا خبر داريد كه من اين شعر را ساخته ام ، چون آن را نه به كسى داده ام و نه در موردش با كسى صحبت كرده ام و هيچ كس از مضمون آن آگاهى ندارد!! بعد حضرت آية الله مرعشى ماجراى رؤ ياى راستين خويش را براى وى باز گفت . در اين حال شهريار منقلب مى شود و مى گويد: در فلان شبى اين شعر را سروده ام و همان گونه كه عرض كردم كسى از آن باخبر نمى باشد.  مرحوم آية الله مرعشى افزوده بودند: وقتى شهريار تاريخ و ساعت سرودن شعر را گفت ، مشخص شد درست مقارن ساعتى كه وى آخرين مصرع شعر خود را به پايان رسانيده ، من آن رؤ يا را ديده ام .
آقاى شجاعى خاطرنشان نموده اند: آنهايى كه تا سال 1357 ه -ق به نجف مشرف شده اند، اين شعر را كه با خطى خوش در داخل قابى بالاى ضريح مطهر حضرت على (ع ) قرار دارد، مشاهده كرده اند و من آن را ديده ام ، ولى نمى دانم چه كسى اين شعر را به آن جا انتقال داده و كى بالاى ضريح نهاده است؟! روزى در محضر آية الله بهاءالدينى عارف کبیر از شعر و شاعرى سخن به ميان آمد، ايشان با جمله اى كوتاه فرمود: بنده اشعار زيادى درباره اهل بيت ، خصوصا حضرت على (ع ) شنيده ام ، ولى هيچ كدام برايم چون شعر شهريار جذابيت نداشته است ، به همين جهت او را دعا كردم . بعدا برزخ را از او برداشتند!

 منبع :تندر

شعری زیبا از مولانا

كس نيست چنين عاشق بيچاره كه ماييم 
بر ما نظري كن كه در اين شهر غريبيم
بر ما كرمي كن كه در اين شهر گداييم
زهدي نه كه در كنج مناجات نشينيم
وجدي نه كه در گرد خرابات برآييم
نه اهل صلاحيم و نه مستان خرابيم
اينجا نه و آنجا نه كه گوييم كجاييم
حلاج وشانيم كه از دار نترسيم
مجنون صفتانيم كه در عشق خداييم
ترسيدن ما هم چو از بيم بلا بود
اكنون ز چه ترسيم كه در عين بلاييم
ما را به تو سريست كه كس محرم آن نيست
گر سر برود سر تو با كس نگشاييم
ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است
بردار ز رخ پرده كه مشتاق لقاييم
دریاب دل شمس خدا مفتخر تبریز
رحم آر که ما سوخته‌ی داغ خداییم
(مولانا)

لحظاتی با صادق هدایت؛

 
صادق هدایت ۲۸ بهمن ۱۲۸۱ در تهران به دنیا آمد و ۱۹ فروردین ۱۳۳۰ در پاریس مرگی خودخواسته را برگزید.  هدایت از پیشگامان داستان‌نویسی نوین ایران و روشنفکری برجسته بود. بسیاری از محققان، رمانِ «بوف کور» او را، مشهورترین و درخشان‌ترین اثر ادبیات داستانی معاصر ایران دانسته‌اند. هرچند شهرت عام هدایت نویسندگی است، اما آثاری از نویسندگانی بزرگ را نظیر ژان پل سارتر، فرانتس کافکا و آنتون چخوف نیز ترجمه کرده‌است. حجم آثار و مقالات نوشته شده دربارهٔ نوشته‌ها، نوع زندگی و خودکشی صادق هدایت بیان‌گر تأثیر ژرف او بر جریان روشنفکری ایران است.

صادق هدایت در ۱۹ فروردین سال ۱۳۳۰ در پاریس خودکشی کرد. آرامگاه وی در گورستان پرلاشز، قطعهٔ ۸۵، در پاریس واقع است.

دستهای کوچک دعا

دعاهای زیر از کتاب  سومین جشنواره بین‌المللی "دستهای کوچک دعا" است. این جشنواره سه سال است که در تبریز برگزار می‌شود و دعاهای بچه‌های دنیا را جمع ‌آوری می‌کند و برگزیدگان را به تبریز دعوت و به آنها جایزه می‌دهد. دعاهایی که می‌خوانید از بچه‌های ایران است. لطفاً  آمین بگوئید:

آرزو دارم سر آمپول‌ها نرم باشد! (تاده نظر‌بیگیان / ۵ ساله)

خدای مهربانم! من در سال جدید از شما می‌خواهم اگر در شهر ما سیل آمد فوراً من را به ماهی تبدیل کنی! (نسیم حبیبی / ۷ ساله)

ای خدای مهربان! پدر من آرایشگاه دارد. من همیشه برای سلامت بودن او دعا می‌کنم. از تو می‌خواهم بازار آرایشگاه او و همه آرایشگاه‌ها را خوب کنی تا بتوانم پول عضویت کانون را از او بگیرم چون وقتی از او پول عضویت کانون را می‌خواهم می‌گوید بازار آرایشگاه خوب نیست! (فرشته جبار نژاد ملکی / 11 ساله)

خدای عزیزم! من تا حالا هیچ دعایی نکردم. میتونی لیستت رو نگاه کنی. خدایا ازت میخوام صدای گریه برادر کوچیکم رو کم کنی! (سوسن خاطری / 9ساله)

ادامه نوشته

قصهٔ اعرابی و ریگ در جوال کردن و ملامت کردن آن فیلسوف او را

یک قصه زیبایی هست در مثنوی راجع به برخورد یک اهل علم و فلسفه و دانش که دانسته هایش در زندگیش جاری نیست که مشابهش در زندگی های ما کم نیستند ، با انسانی که به ظاهر فاقد او ن دانش هاست ولی دل و جانش بی برگ و تهی نیست . اون مرد ساده برای توازن بارش بالای شترش در یکی گندم و در دیگری شن ریخته بود ... امیدوارم دوستان وقت بزارند و این قصه را بخونند .

قصهٔ اعرابی و ریگ در جوال کردن و ملامت کردن آن فیلسوف او را
یک عرابی بار کرده اشتری
دو جوال زفت از دانه پری
او نشسته بر سر هر دو جوال
یک حدیث‌انداز1 *کرد او را سال
از وطن پرسید و آوردش بگفت
واندر آن پرسش بسی درها بسفت
بعد از آن گفتش که این هر دو جوال
چیست آکنده بگو مصدوق حال
گفت اندر یک جوالم گندمست
در دگر ریگی نه قوت مردمست
گفت تو چون بار کردی این رمال 2*
گفت تا تنها نماند آن جوال
گفت نیم گندم آن تنگ را
در دگر ریز از پی فرهنگ را
تا سبک گردد جوال و هم شتر
گفت شاباش ای حکیم اهل و حر
این چنین فکر دقیق و رای خوب
تو چنین عریان پیاده در لغوب 3*
رحمش آمد بر حکیم و عزم کرد
کش بر اشتر بر نشاند نیک‌مرد
باز گفتش ای حکیم خوش‌سخن
شمه‌ای از حال خود هم شرح کن
این چنین عقل و کفایت که تراست
تو وزیری یا شهی بر گوی راست
گفت این هر دو نیم از عامه‌ام
بنگر اندر حال و اندر جامه‌ام
گفت اشتر چند داری چند گاو
گفت نه این و نه آن ما را مکاو
گفت رختت چیست باری در دکان
گفت ما را کودکان و کو مکان
گفت پس از نقد پرسم نقد چند
که توی تنهارو و محبوب‌پند
کیمیای مس عالم با توست
عقل و دانش را گوهر تو بر توست
گفت والله نیست یا وجه العرب
در همه ملکم وجوه قوت شب
پا برهنه تن برهنه می‌دوم
هر که نانی می‌دهد آنجا روم
مر مرا زین حکمت و فضل و هنر
نیست حاصل جز خیال و درد سر
پس عرب گفتش که رو دور از برم
تا نبارد شومی تو بر سرم
دور بر آن حکمت شومت ز من
نطق تو شومست بر اهل زمن
یا تو آن سو رو من این سو می‌دوم
ور ترا ره پیش من وا پس روم
یک جوالم گندم و دیگر ز ریگ
به بود زین حیله‌های مرده ریگ
احمقی‌ام پس مبارک احمقیست
که دلم با برگ و جانم متقیست
مولوی می گوید فکر و حکمت آنست که راهی بگشاید تا به شاهی بر بخوری که از درون شاه است و نه با عوامل بیرون مثل مال و ثروت و لشگر و آن شاه کسی نیست خود انسان با غنای درون
فکر آن باشد که بگشاید رهی
راه آن باشد که پیش آید شهی
شاه آن باشد که پیش شه رود
نه بمخزنها و لشکر شه شود
و علم و دانشی که در انسان محقق نشود علم واقعی نیست بلکه کالایی برای فروش است

حدیث انداز1 = یعنی افرادی که سوالی می کنند به قول امروزی ها مسافر بغل دستی سوالی می کند تا با جواب شما به راه نردبانی بگذارند تا طولانی بودن راه را نفهمند و وقت بگذرد.

رمل 2= ریگ و شن

لغوب3 = رنج و زحم

زندانی بدون ديوار

بعد از جنگ آمریکا با کره، ژنرال ویلیام مایر که بعدها به سمت روانکاو ارشد ارتش آمریکا منصوب شد، یکی از پیچیده ترین موارد تاریخ جنگ در جهان را مورد مطالعه قرار میداد.
حدود هزار نفر از نظامیان آمریکایی در کره، در اردوگاهی زندانی شده بودند که از استانداردهای بین المللی برخوردار بود.
زندان با تعریف متعارف تقریباً محصور نبود. آب و غذا و امکانات به وفور یافت میشد. از هیچیک از تکنیکهای متداول شکنجه استفاده نمیشد. اما بیشترین آمار مرگ زندانیان در این اردوگاه گزارش شده بود.
زندانیان به مرگ طبیعی میمردند. امکانات فرار وجود داشت اما فرار نمیکردند. بسیاری از آنها شب میخوابیدند و صبح دیگر بیدار نمیشدند. آنهایی که مانده بودند احترام درجات نظامی را میان خود رعایت نمیکردند و عموماً با زندانبانان خود طرح دوستی میریختند.
دلیل این رویداد، سالها مورد مطالعه قرار گرفت و ویلیام مایر نتیجه تحقیقات خود را به این شرح ارائه کرد:
در این اردوگاه، فقط نامه هایی که حاوی خبرهای بد بودند به دست زندانیان رسیده میشد، نامه های مثبت و امیدبخش تحویل نمیشدند.
هرروز از زندانیان میخواستند در مقابل جمع، خاطره یکی از مواردی که به دوستان خود خیانت کرده اند یا میتوانستند خدمتی بکنند و نکرده اند را تعریف کنند.
هرکس که جاسوسی سایر زندانیان را میکرد، سیگار جایزه میگرفت. اما کسی که در موردش جاسوسی شده بود هیچ نوع تنبیهی نمیشد. همه به جاسوسی برای دریافت جایزه (که خطری هم برای دوستانشان نداشت) عادت کرده بودند.

تحقیقات نشان داد که این سه تکنیک در کنار هم، سربازان را به نقطه مرگ رسانده است.
با دریافت خبرهای منتخب (فقط منفی) امید از بین میرفت.
با جاسوسی، عزت نفس زندانیان تخریب میشد و خود را انسانی پست می یافتند.
با تعریف خیانتها، اعتبار آنها نزد همگروهی ها از بین میرفت.
و این هر سه برای پایان یافتن انگیزه زندگی، و مرگ های خاموش کافی بود.
این سبک شکنجه، شکنجه خاموش نامیده میشود.
این روزها همه فقط خبرهای بد میشنوند شما چطور؟
این روزها هیچکس به فکر عزت نفس نیست شما چطور؟
این روزها همه در فکر زیرآب زدن بقیه هستند شما چطور؟
بیایید از شکنجه خاموش رها شویم

طعام بهشتي

روزي روزگاري، عابد خداپرستي بود كه در عبادتكده اي در دل كوه راز و نياز خدا ميكرد، آنقدر مقام و منزلتش پيش خدا زياد شده بود كه خدا هر شب به فرشتگانش امر ميكرد تا از طعام بهشتي، براي او ببرند... و او را بدينگونه سير نمايند. بعد از 70 سال عبادت ، روزي خدا به فرشتگانش گفت: امشب براي او طعام نبريد، بگذاريد امتحانش كنيم.
آن شب عابد هر چه منتظر غذا شد، خبري نشد، تا جايي كه گرسنگي بر او غالب شد. طاقتش تمام شد و از كوه پايين آمد و به خانه آتش پرستي كه در دامنه كوه منزل داشت رفت و از او طلب نان كرد، آتش پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حركت كرد.
سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد، جلوي راه او را گرفت... مرد عابد يك قرص نان را جلوي او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد، سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت، مرد قرص دوم نان را نيز جلوي او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمي گذاشت مرد به راهش ادامه دهد. مرد عابد با عصبانيت قرص سوم را نيز جلوي او انداخت و گفت : اي حيوان تو چه بي حيايي! صاحبت قرص ناني به من داد اما تو نگذاشتي آنرا ببرم؟
به اذن خداي عز و جلٌ ، سگ به سخن آمد و گفت: من بي حيا نيستم، من سالهاي سال سگ در خانه مردي هستم، شبهابي كه به من غذا داد پيشش ماندم ، شبهايي هم كه غذا نداد باز هم پيشش ماندم، شبهايي كه مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم... تو بي حيايي، تو كه عمري خدايت هر شب غذاي شبت را برايت فرستاد و هر چه خواستي عطايت كرد، يك شب كه غذايي نرسيد، فراموشش كردي و از او بريدي و براي رفع گرسنگي ات به در خانه يك آتش پرست آمدي و طلب نان كردي..

سایت دکتر کرمانی

عید بزرگ غدیر مبارک

جلوه ‏گر شد بار دیگر طور سینا در غدیر

ریخت از خم ولایت مى به مینا در غدیر

رودها با یكدگر پیوست كم‏كم سیل شد

موج مى‏زد سیل مردم مثل دریا در غدیر

هدیه جبریل بود« الیوم اكملت لكم»

وحى آمد در مبارك باد مولى در غدیر

با وجود فیض« اتممت علیكم نعمتى»

از نزول وحى غوغا بود غوغا در غدیر

بر سر دست نبى هر كس على را دید گفت‏

آفتاب و ماه زیبا بود زیبا در غدیر

بر لبش گل واژه « من كنت مولا» تا نشست‏

گلبُن پاك ولایت شد شكوفا در غدیر

« بركه خورشید» در تاریخ نامى آشناست‏

شیعه جوشیده ‏ست از آن تاریخ آنجا در غدیر

گرچه در آن لحظه شیرین كسى باور نداشت‏

مى‏توان انكار دریا كرد حتى در غدیر

باغبان وحى مى‏دانست از روز نخست‏

عمر كوتاهى ‏ست در لبخند گل ها در غدیر

دیده‏ها در حسرت یك قطره از آن چشمه ماند

این زلال معرفت خشكید آیا در غدیر؟

دل درون سینه‏ها در تاب و تب بود اى دریغ‏

كس نمى‏داند چه حالى داشت زهرا در غدیر

"محمد جواد غفورزاده" (شفق) 

وز جهانی کودک گرامی باد.

کاش هنوزم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم

بچه که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم

اکنون که بزرگیم چه دلتنگیم

کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود

کاش همان کودکی بودیم که حرفهایش

را از نگاهش می توان خواند

کاش برای حرف زدن

نیازی به صحبت کردن نداشتیم

کاش برای حرف زدن فقط نگاه کافی بود

کاش قلبها در چهره بود

اما اکنون اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمد

و دل خوش کرده ایم که سکوت کرده ایم

دنیا را ببین...

بچه بودیم از آسمان باران می آمد

بزرگ شده ایم از چشمهایمان می آید!

بچه بودیم همه چشمهای خیسمون رو می دیدن

بزرگ شدیم هیچکی نمی بینه

بچه بودیم تو جمع گریه می کردیم

بزرگ شدیم تو خلوت

بچه بودیم راحت دلمون نمی شکست

بزرگ شدیم خیلی آسون دلمون می شکنه

بچه بودیم همه رو ۱۰ تا دوست داشتیم

بزرگ که شدیم بعضی ها رو هیچی

بعضی ها رو کم و بعضی ها رو بی نهایت دوست داریم

بچه که بودیم قضاوت نمی کردیم و همه یکسان بودن

بزرگ که شدیم قضاوتهای درست و غلط باعث شد که

اندازه دوست داشتنمون تغییر کنه

کاش هنوزم همه رو

به اندازه همون بچگی ۱۰ تا دوست داشتیم

****

بچه که بودیم اگه با کسی

دعوا می کردیم یک ساعت بعد از یادمون می رفت

بزرگ که شدیم گاهی دعواهامون سالها تو یادمون مونده و آشتی نمی کنیم

بچه که بودیم گاهی با یک تیکه نخ سرگرم می شدیم

بزرگ که شدیم حتی صد تا کلاف نخم سرگرممون نمی کنه

بچه که بودیم بزرگترین آرزومون داشتن کوچکترین چیز بود

بزرگ که شدیم کوچکترین آرزومون داشتن بزرگترین چیزه

بچه که بودیم آرزومون بزرگ شدن بود

بزرگ که شدیم حسرت برگشتن به بچگی رو داریم

بچه که بودیم تو بازیهامون همش ادای بزرگ ترها رو در می آوردیم

بزرگ که شدیم همش تو خیالمون بر می گردیم به بچگی

بچه بودیم درد دل ها را به هزار ناله می گفتیم همه می فهمیدند

بزرگ شده ایم درد دل را به صد زبان به کسی می گوییم...

هیچ کس نمی فهمد

بچه بودیم دوستیامون تا نداشت

بزرگ که شدیم همه دوستیامون تا داره

بچه که بودیم بچه بودیم

بزرگ که شدیم بزرگ که نشدیم هیچ؛ دیگه همون بچه هم نیستیم

آذربایجان باشین ساغ اولسون


لبخندها فسرد

پیوندها گسست

آوای لای لای زنان در گلو شكست

گلبرگ آرزوی جوانان بخاك ریخت

جغد فراق بر سر ویرانه ها نشست

از خشم زلزله

پوپك، شكسته بال بصحرا پرید و رفت

گلبانگ نغمه در رگ نای شبان فسرد

هر كلبه گور شود

عشق و امید، مرد

****

در پهندشت خاك كه اقلیم مرگهاست

با پای ناتوان و نفسهای سوخته

هر سو دوان دوان

افسرده كودكان زپی مادران خویش

دلدادگان دشت

سرداده اند گریه پی دلبران خویش

****

در جستجوی دختر خود مادری غمین

با صد تلاش پنجه فرو میبرد بخاك

او بود ودختری كه جز او آرزو نداشت

اماچه سود؟ دختر او، آرزوی او

خفته است در درون یكی تیره گون مغاك

****

بس كودكان كه رنگ یتیمی گرفته اند

بس مادران بخاك غریبی نشسته اند

بس شهرها كه گور هزاران امید شد

شام سیاه غم بسر شهر خیمه زد

آه غریب غمزدگان شكسته دل

بالا گرفت و هاله ی ابری سپید شد

****

آن كومه ها كه پرتو عشق و امید داشت

غیر از مغاك نیست

آن كلبه ها كه خانه ی دلهای پاك بود

جز تل خاك نیست

****

این گفته بر لبان همه بازمانده هاست:

كای دست آفتاب !

دیگر مپاش گرد طلا در فضای شهر

ای ماه نقره رنگ !

دیگر مریز نقره بویرانه های ده

مارا دگر نیاز بخورشید وماه نیست

دیگر نصیب مردم خاموش این دیار

غیر از شبان تیره و روز سیاه نیست

****

خشكید چشمه ها و بجز چشمه های اشك

در دشت ما نماند

افسرد نغمه ها و بجز وای وای جغد

در روستا نماند

****

دیگر حدیث غربت وتنها نشستن است

یاران خوش سخن همگی بیزبان شدند

آنانكه بود بر لبشان داستان عشق

خود «داستان» شدند

****

این گفته بر لبان همه بازمانده ماست:

هان، ای زمین دشت!

ما را تو در فراق عزیزان نشانده ای

ما را تو در بلای غریبی كشانده ای

ماداغدیده ایم

با داغدیدگی همه دلبسته ی توایم

زینجا نمیرویم

این دشت،خوابگاه جوانان دهكده است

این خاك،حجله گاه عروسان شهر ماست

ما با خلوص بر همه جا بوسه میزنیم

اینجا مقدس است

این دشت عشقهاست

****

هر سبزه ای كه بردمد ازدامن كویر

گیسوی دختریست كه در خاك خفته است

هر لاله ای كه سرزند ازدشت سوخته

داغ دل ز نیست كه غمناك خفته است

اما تو ای زمین

ای زادگاه ما !

ما باتو دوستیم

زین پس شرار قهر به بنیاد ما مزن

ما را چنانكه رفت اسیر بلا مكن

این كلبه ها كه خانه ی امید و آرزوست

ویرانسرا مكن

ور خشم میكنی

ویرانه كن عمارت هر قریه را ولی

ما را ز كودكان و عزیزان جدا مكن 

(مهدی سهیلی) 

کُؤزوم یوخدور


نَه شاعیرم نَه یازیچی ، دَیَرلی بیر سؤزوم یوخدور

وار دولتیم اولماسادا ، بو دنیادا گؤزوم یوخدور
...
شوکور اولسون جواهر تک دَیَرلی دوستلارئم واردی

دارئخمؤشدی اورک سیزچون ، داها من دَه دؤزوم یوخدور

اَلولانئب ایچیم یانیر ، آز قالوبدی کولوم چئخسئن

اُود اَلووئم ایچیمده دیر هئچ گؤرمه لی کُؤزوم یوخدور

سینه ام دَه کی بو قوش دا کی ، هی دارتئنئر چئخئب قاچا

دوستلار اؤچون هله ساغام ، هئچ اُزوم دَه اُزوم یوخدور.

۱۳۸۵/۲/۱۱     مرحوم روحی علمداری

ترجمه فارسی در ادامه

ادامه نوشته

معلم

 این شعر را بخوانید. بینهایت زیباست.          

سخت آشفته و غمگین بودم…

به خودم می گفتم:

بچه ها تنبل و بد اخلاقند

دست کم میگیرند

درس ومشق خود را…

باید امروز یکی را بزنم،

اخم کنم و نخندم اصلا

تا بترسند از من

و حسابی ببرند…

خط کشی آوردم،درهوا چرخاندم...

چشم ها در پی چوب،

هرطرف می غلطید

مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید !
اولی کامل بود،
دومی بدخط بودبر سرش داد زدم...
سومی می لرزید...

خوب، گیر آوردم !!!

صید در دام افتاد

و به چنگ آمد زود...

دفتر مشق حسن گم شده بود

این طرف،آنطرف، نیمکتش را می گشت

تو کجایی بچه؟؟؟

بله آقا، اینجا

همچنان می لرزید...

” پاک تنبل شده ای بچه بد ”"

به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"”

ما نوشتیم آقا ”
بازکن دستت را...

خط کشم بالا رفت،

 خواستم برکف دستش بزنم

او تقلا می کرد

چون نگاهش کردم

ناله سختی کرد...

گوشه ی صورت او قرمز شد

هق هقی کردو سپس ساکت شد...

همچنان می گریید...

مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد

زیر یک میز،کنار دیوار،
.......

ادامه نوشته

شعری از شوریده شیرازی

دوستی گر همه این است ، نه مهری نه وفایی
با تو هیچ آشتیم نیست چه صلحی چه صفایی
می  زنی از چه به شمشیرم نادیده گناهی
میکشی از چه به ابرویت ناکرده خطایی
خود بصلح تو نداریم دگر روی رجوعی
چون سر مهر نداری چه رجوعی چه رجایی
طیبت است این همه بالله که اگر تیغ بر آری
بزنی نیست دریغی ، بُکشی نیست ابایی
همه لطف است و عطا گر بکند دوست عتابی
همه مهر است و وفا گر بکند یار جفایی
گر چو چنگم بزنی ، پیش نهم گردن تسلیم
نیستم بیهده چون دف که بنالم به قفایی
چه اثر در تو کند صلح من و آشتی من
پادشه را چه تفاوت بود از حال گدایی
بِه گر آییم باصلاح و گراییم بعشرت
که نباشد به جهان یکنفس امید بقایی
بده ای ساقی گلچهره بعشاق نبیدی
بزن ای مطرب خوش لهجه ز عشّاق نوایی
چند شوریدۀ شوریده کنی ناله و فریاد
صبر کن که از صبر رسد کار به جایی

شوریده شیرازی