سرمایه حاکم عادل

در زمان قدیم پادشاهی بود که در عدالت و حکمت شهره بود و مردمان سرزمینش در خوشی زندگی می کردند.

در کنار آن سرزمین ، سرزمین کوچکی بود که پادشاه خیلی پیری داشت  روزی آن پادشاه پیر به فرزند خود گفت  :

دیر یا زود بفرمانروایی این سرزمین خواهی رسید من در این سالها تمام تلاش خودم را کردم تا بتو عدالت ، مهربانی و تدبیر

 بیاموزم   . آخرین درس برای تو این است که به کشور همسایه بروی  و نزد پادشاه آن سرزمین رموز زمام داری را بیاموزی .

بدین ترتیب شاهزاده راهی سرزمین دیگر شد  و چند صباحی در کنار آن  پادشاه عادل زیست .

بعد از گذشت زمانی قومی به آن کشور حمله کردند و پادشاه عادل تصمیم گرفت از کشور خود دفاع کند .

لشکر دشمن سر رسید و جنگ براه افتاد . بعد از نبردی سخت و کسب پیروزی ، پادشاه غنایم جنگی را بین سربازان و افسران خود به انصاف  تقسیم کرد  و خود هیچ چیز برنداشت .

شاهزاده تعجب کرد و پرسید : چرا از غنیمت های جنگی برای خود برنمی داری و همه را به سربازانت می بخشی ؟

پادشاه عادل گفت : اگر غنیمت های جنگی را نمی بخشیدم الاندارائی  من چقدر بود ؟

شاهزاده رقمی را حدس زد .

شاه یکی از همراهانش را صدا زد و گفت : " برو به مردم سرزمینم بگو پادشاه شما برای امری به مقداری پول و طلا نیاز دارد ."

سرباز در بین مردم جار زد و سخن پادشاه را بگوش مردم رسانید .

مردم هرچه در توان داشتند برای پادشاه شان فرستادند . وقتی که مال های گرد آوری شده را حساب کردند ، از آنچه شاهزاده انتظار داشت بسیار بیشتر بود .

پادشاه رو به او کرد و گفت : ( ثروت من ، مردم من هستند . اگر آنها را پیش خود نگه  داشته بودم باید نگران آنها می بودم . زمانی که ثروت در اختیار توست  و مردم از آن بی بهره اند مثل این میماند که تو نگهبان پولها هستی که مبادا کسی آنها را ببرد . )

<<اما اکنون ثروت در دست مردمم است و دلهای مردمم  با من >>

ممکن است شما نیز پادشاه شرکت ، اداره ، کلاس یا خانه و خانواده خود باشید ، با مردم سرزمین  خود چگونه رفتار می کنید ؟

 

قیمت معجزه

وقتي سارا دخترک هشت ساله اي بود، شنيد که پدر ومادرش درباره برادر کوچکترش صحبت مي کنند. فهميد برادرش سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي او ندارند. پدر به تازگي کارش را از دست داده بود و نمي توانست هزينه جراحي پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنيد که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد.
سارا با ناراحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت، قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روي تخت ريخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار.
بعد آهسته از در عقبي خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوي پيشخوان انتظار کشيد تا داروساز به او توجه کند ولي داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه اي هشت ساله شود. دخترک پاهايش را به هم مي زد و سرفه مي کرد، ولي داروساز توجهي نمي کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روي شيشه پيشخوان ريخت.
داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: چه مي خواهي؟
دخترک جواب داد: برادرم خيلي مريض است، مي خواهم معجزه بخرم.
داروساز با تعجب پرسيد: ببخشيد؟!!
دختـرک توضيح داد: برادر کوچک من، داخل سـرش چيزي رفته و بابايم مي گويـد که فقط معجـزه مي تواند او را نجات دهد، من هم مي خواهم معجزه بخرم، قيمتش چقدر است؟
داروساز گفت: متاسفم دخترجان، ولي ما اينجا معجزه نمي فروشيم.
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا، او خيلي مريض است، بابايم پول ندارد تا معجزه بخرد اين هم تمام پول من است، من کجا مي توانم معجزه بخرم؟
مردي که گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت، از دخترک پرسيد: چقدر پول داري؟
دخترک پول ها را کف دستش ريخت و به مرد نشان داد. مرد لبخنـدي زد و گفت: آه چه جالب، فکـر مي کنم اين پول براي خريد معجزه برادرت کافي باشد!
بعد به آرامي دست او را گرفت و گفت: من مي خواهم برادر و والدينت را ببينم، فکر مي کنم معجزه برادرت پيش من باشد.
آن مرد ، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيکاگو بود.
فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرک با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت.
پس از جراحي، پدر نزد دکتـر رفت و گفت: از شما متشکـرم، نجات پسرم يک معجـزه واقعـي بود، مي خواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحي چقدر بايد پرداخت کنم؟
دکتر لبخندي زد و گفت: پنج دلار بود که پرداخت شد .   
خيلي دوست داشتم ايميل بعضی از جراحان و پزشكان  ايراني را داشتم تا شرمنده گي را در چشمانشان خلق كنم .

حاجی واشینگتن کیست؟

این عکس مربوط است به میرزا علی قلی خان و همسرش در مقابل کاخ سفید. اگر یک جست و جوی ساده در دنیای مجازی انجام دهید باخبر می شوید که بسیاری از سایتهای داخلی و حتی خارجی از این فرد به عنوان نخستین سفیر ایران در ایالات متحده نام می برند. در مورد همسر او نیز که با لباسی بسیار گرانبها در عکس دیده می شود نیز تردیدهایی وجود دارد. برخی او را یک زن قجری و برخی نیز او را فلورنس برید معرفی کردند. ضمن اینکه تاریخ انتشار این عکس نیز مربوط به سال ۱۹۱۳ یا ۱۹۱۴ است
در اینکه میرزا علی قلی خان، زمانی سفیر ایران در آمریکا بوده است، هیچ تردیدی وجود ندارد. اما او بی شک نخستین سفیر ایران در ایالات متحده نبوده است. نخستین سفیر ایران در آمریکا، حسینقلی خان نوری است که در سال ۱۸۸۶ به واشنگتن رفت و مدتی بعد، به دلیل ذبح یک گوسفند در داخل محل اقامتش در روز عید قربان به تهران فراخوانده شد و شدیدا از جانب ناصرالدین شاه سرزنش شد
بعدها، ماجراهای خواندنی او، موضوع فیلمی شد به نام "حاجی واشنگتن" که برگرفته از داستان حسینقلی خان است که کارگردان توانای ایران، مرحوم علی حاتمی آن را در سال 61 کارگردانی کرده است. نقش حاجی واشنگتن را عزت الله انتظامی بازی کرده است. علی حاتمی اما هیچگاه تا پایان عمرش نتواست شاهد اکران عمومی فیلمش باشد. چرا که فیلم حاجی واشنگتن با وجود اکران در جشنواره فیلم فجر، توقیف شد و دو سال پس از مرگ علی حاتمی در سال 77 به نمایش عمومی درآمد.

ادامه نوشته

سید مهدی قوام و زن روسپی

هو الهادیسید مهدی قوام روحانی دهه 1340

چراغ‌های مسجد دسته دسته روشن می‌شوند. الحمدلله، ده شب مجلس با آبروداری برگزار شد.

آقا سید مهدی که از پله‌های منبر پایین می‌آید، حاج شمس‌الدین ـ بانی مجلس ـ هم کم کم از میان جمعیت راه باز می‌کند تا برسد بهش. جمعیت هم همینطور که سلام می‌کنند راه باز می‌کنند تا دم در مسجد.

وقت خداحافظی، حاجی دست می کند جیب کتش...

آقا سید، ناقابل، اجرتون با صاحب اصلی محفل.....

دست شما درد نکند، بزرگوار!

سید پاکت را بدون اینکه حساب کتاب کند، می‌گذار پر قبایش. مدت‌ها بود که دخل را سپرده بود دست دیگری !

آقا سید، حاج مرشد شما رو تا دم در منزل همراهی می‌کنن...

حاج مرشد، پیرمرد 50 ، 60 ساله، لبخندزنان نزدیک می‌شود. التماس دعای حاج شمس و راهی راه ..

*

زن، خیلی جوان نبود. اما هنوز سن میانسالی‌اش هم نرسیده بود. مضطرب، این طرف آن طرف را نگاه می‌کرد .

زیر تیر چراغ برق خیابان لاله زار، جوراب شلواری توری، رنگ تند لب‌ها، گیس‌های پریشان... رنگ دیگری به خود گرفته بود .

دوره و زمونه‌ای نبود که معترضش بشوند ..

*

حاج مرشد!

جانم آقا سید؟

آنجا را می‌بینی؟ آن خانم ...

حاجی که انگار تازه حواسش جمع آن طرف خیابان شده بود، زود سرش را انداخت پایین .

استغفرالله ربی و اتوب‌الیه...

سید انگار فکرش جای دیگری است...

حاجی، برو صدایش کن بیاید اینجا .

حاج مرشد انگار که درست نشنیده باشد، تند به سیدمهدی نگاه می‌کند:

حاج آقا، یعنی قباحت نداره؟! من پیرمرد و شمای سید اولاد پیغمبر! این وقت شب... یکی ببیند نمی‌گوید اینها با این فاحشه چه کار دارند؟

سبحان الله ...

سید مکثی می‌کند .

بزرگواری کنید و ایشون رو صدا کنید. به ما نمی‌خورد مشتری باشیم؟ !

حاج مرشد، بالاخره با اکراه راضی می‌شود. اینبار، او مضطرب این طرف و آن طرف را نگاه می‌کند و سمت زن می‌رود .

زن که انگار تازه حواسش جمع آنها شده، کمی خودش را جمع و جور می‌کند. به قیافه‌شان که نمی‌خورد مشتری باشند! حاج مرشد، کماکان زیرلب استفرالله می‌گوید .

- خانم! بروید آنجا! پیش آن آقاسید. باهاتان کاری دارند .

زن، با تردید، راه می‌افتد .

حاج مرشد، همانجا می‌ایستد. می‌ترسد از مشایعت آن زن !...

زن چیزی نمی‌گوید. سکوت کرده. مشتری اگر مشتری باشد، خودش ...

دخترم! این وقت شب، ایستاده‌اید کنار خیابان که چه بشود؟

شاید زن، کمی فهمیده باشد! کلماتش قدری هوای درد دل دارد، همچون چشم‌هایش که قدری هوای باران:

حاج آقا! به خدا مجبورم! احتیاج دارم ...

سید؛ ولی مشتری بود !

پاکت را بیرون می‌آورد و سمت زن می‌گیرد :

این، مال صاحب اصلی محفل است! من هم نشمرده‌ام. مال امام حسین(ع) است... تا وقتی که تمام نشده، کنار خیابان نه ایست !....

سید به حاجی ملحق می‌شود و دور ....

انگار باران چشم‌های زن، تمامی ندارد ....

*

چندسال بعد...نمی‌دانم چندسال... حرم صاحب اصلی محفل !

سید، دست به سینه از رواق خارج می‌شود. زیر لب همینجور سلام می‌دهد و دور می‌شود. به در صحن که می‌رسد، نگاهش به نگاه مرد گره می‌خورد و زنی به شدت محجوب که کنارش ایستاده .

مرد که انگار مدت مدیدی است سید را می‌پاییده، نزدیک می‌آید و عرض ادبی .

زن بنده می‌خواهد سلامی عرض کند .

مرد که دورتر می‌ایستد، زن نزدیک می‌آید و کمی نقاب از صورتش بر می‌گیرد

که سید صدایش را بهتر بشنود. صدا، همان صدای خیابان لاله زار است و همان بغض :

آقا سید! من را نشناختید؟ یادتان می‌آید که یکبار، برای همیشه دکان مرا تعطیل کردید؟ همان پاکت ....

آقا سید! من دیگر... خوب شده‌ام !

این بار، نوبت باران چشمان سید است ...

سید مهدی قوام ـ از روحانی های اخلاقی دهه 40 تهران ـ یکی تعریف می‌کرد: روزی که پیکر سید مهدی قوام را آوردند قم که دفن کنند، به اندازه‌ی دو تا صحن بزرگ حرم حضرت معصومه کلاه شاپویی و لنگ به دست آمده بودند و صحن را پر کرده بودند. زار زار گریه می‌کردند و سرشان را می‌کوبیدند به تابوت ....

وصیت نامه اسکندرمقدونی

در باره ی این وصیت نامه در اینترنت سرچ کردم تما وبلاگها و فروم ها و سایتها از روی هم کژی کرده و مطلب را نوشته بودند و من نیز اول همین رامطلب را از اینجا تعریف میکنم و بعد داستان را که از یک ژیر جهاندیده شنیده ام بایتان مینویسم :

الکساندر، پس از تسخیر کردن حکومت های پادشاهی بسیار، در حال بازگشت به وطن خود بود.
در بین راه، بیمار شد و به مدت چند ماه بستری گردید.
با نزدیک شدن مرگ، الکساندر دریافت که چقدر پیروزی هایش، سپاه بزرگش، شمشیر تیزش و همه ی ثروتش بی فایده بوده است.
او فرمانده هان ارتش را فرا خواند و گفت:من این دنیا را بزودی ترک خواهم کرد.
اما سه خواسته دارم ، خواسته هایم را حتماً انجام دهید.
فرماندهان ارتش درحالی که اشک از گونه هایشان سرازیر شده بود موافقت کردند که از آخرین خواسته های پادشاهشان اطاعت کنند.

الکساندر گفت:

اولین خواسته ام این است که پزشکان من باید تابوتم را به تنهایی حمل کنند.

ثانیاً، وقتی تابوتم دارد به قبر حمل می گردد، مسیر منتهی به قبرستان باید با طلا، نقره و سنگ های قیمتی که در خزانه داری جمع آوری کرده ام پوشانده شود.

سومین و آخرین خواسته این است که هر دو دستم باید بیرون از تابوت آویزان باشد.

مردمی که آنجا گرد آمده بودند از خواسته های عجیب پادشاه تعجب کردند.
اما هیچ کس جرأت اعتراض نداشت.
فرمانده ی مورد علاقه الکساندر دستش را بوسید و روی قلب خود گذاشت و گفت :
پادشاها، به شما اطمینان می دهیم که همه ی خواسته هایتان اجرا خواهد شد. اما بگویید چرا چنین خواسته های عجیبی دارید؟
در پاسخ به این پرسش، الکساندر نفس عمیقی کشید و گفت:
من می خواهم دنیا را آکاه سازم از سه درسی که یاد گرفته ام.

می خواهم پزشکان تابوتم را حمل کنند چرا که مردم بفهمند که هیچ دکتری نمی تواند هیچ کس را واقعاً شفا دهد.
آن ها ضعیف هستند و نمی توانند انسانی را از چنگال های مرگ نجات دهند.
بنابراین، نگذارید مردم فکر کنند زندگی ابدی دارند.

دومین خواسته ی درمورد ریختن طلا، نقره و جواهرات دیگر در مسیر راه به قبرستان، این پیام را به مردم می رساند که حتی یک خرده طلا هم نمی توانم با خود ببرم. بگذارید مردم بفهمند که دنبال ثروت رفتن اتلاف وقت محض است.

و درباره ی سومین خواسته ام یعنی دستهایم بیرون از تابوت باشد،

می خواهم مردم بدانند که من با دستان خالی به این دنیا آمده ام و با دستان خالی این دنیا را ترک می کنم …

داستان را جهاندیده ای برایم اینگونه تعریف کرده:

ادامه نوشته

کمربند

کیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود ، رفت .

همه خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد . پولهای خرد را که هنوز با تکه های قلک قاطی بود در جیبش ریخت و با سرعت از خانه خارج شد .

وارد مغازه شد . با ذوق گفت : ببخشید آقا ! یه کمربند می خواستم . آخه ، آخه فردا تولد پدرم هست ... .

- به به . مبارک باشه . چه جوری باشه ؟ چرم یا معمولی ، مشکی یا قهوه ای ، ...

پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت .

- فرقی نداره . فقط ... ، فقط دردش کم باشه …..

برادری مثل او

یکی از دوستانم به نام پل یک اتومبیل سواری به عنوان هدیه ی کریسمس از طرف برادر خود دریافت کرد.
شب سال نو پل از دفتر کار خود بیرون امده و متوجه شد که یک پسر بچه خیابانی فقیری اطراف ماشین پرسه میزند
و با تحسین و ارزو ماشین را ورانداز میکند.پسر فقیر پرسید: اقا این ماشین مال شما است؟
پل سری تکان داده و پاسخ داد: بله. برادرم این ماشین را به عنوان هدیه ی کریسمس به من داده.
پسر نوجوان سخت متحیر شده و پرسید:
یعنی منظور شما این است که برادرتان این ماشین را به شما هدیه کرده و شما از بابت ان پولی پرداخت نکرده اید ای کاش.....سپس مکث کرد
البته پل میدانست که ان پسر چه ارزویی دارد.حتما ارزو میکرد که کاش چنین برادری داشت.
اما چیزی که پسر نوجوان گفت سر تا پای بدن پل را لرزاند و بسیار متاثر کرد.
پسر نوجوان ادامه داد: ای کاش بتوانم برادری مثل او باشم.
پل با حیرت و بهت پسر را می نگریست. بی اختیار پرسید: ایا مایلی یه دور بزنیم؟
پسر از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید. گفت: اه بله. من عاشق این سواریم.
بعد از یک سواری کوتاه پسر با هیجان پرسید:اقا امکان داره جلوی در منزل ما برویم؟
پل لبخند کوتاهی زد و با خود اندیشید. من می دانم که پسر می خواهد چه کار کند
منظور او اینست که به همسایه های خود نشان دهد که می تواند با ماشین سواری به منزل برود.
اما پل باز هم اشتباه می کرد.
پسر نوجوان گفت: ممکن است جلوی ان پله ها توقف کنید؟
از ماشین پیاده و از پله ها بالا دویده و جند لحظه بعد برگشت .اما نه با سرعت اولی.بلکه خیلی ارام و با احتیاط قدم بر می داشت.زیرا برادر کوچک معلول خود را بغل کرده و حمل می کرد.برادرش را روی اخرین پله نشانده.سپس او را تنگ در اغوش کشید .و به ماشین اشاره کرد و گفت:بادی ببین.اینجاست.
درست مثل اونی که بالای پله ها برات تعریف کردم. برادرش ماشین را به عنوان هدیه کریسمس بهش داده
و خودش حتی یک سنت هم پرداخت نکرده.من هم حتما یکی مثل این را بهت هدیه خواهم داد.
بعد ازان تو خودت می توانی تمام چیزهای قشنگی را که در مورد کریسمس گفتم از پنجره ان ببینی.
پل پیاده شد.پسر معلول را بغل کرد و در صندلی جلوی ماشین سوار کرد. و برادر بزرگتر با چشمان شاد و هیجان زده در کنار او نشست.
سه نفری تعطیلات خاطره انگیز کریسمس را شروع کردند.
در ان شب پل به منظور حضرت مسیح پی برد که می گفت: مقدس ترین کارها بخشش و صدقه است.

تعدادی از دلایل پیشرفت صنعت ژاپن که پشتش فرهنگ خوابیده است

.

یکی از مدیران آمریکایی که مدتی برای یک دوره آموزشی به ژاپن رفته بود ، تعریف کرده است که روزی از خیابانی که چند ماشین در دو طرف آن پارک شده بود می گذشتم رفتار جوانکی نظرم را جلب کرد . او با جدیت وحرارتی خاص مشغول تمیز کردن یک ماشین بود ، بی اختیار ایستادم . مشاهده فردی که این چنین در حفظ و تمیزی ماشین خود می کوشد مرا مجذوب کرده بود . مرد جوان پس از تمیز کردن ماشین و تنظیم آیینه های بغل ، راهش را گرفت و رفت ، چند متر آن طرفتر در ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاد . رفتار وی گیجم کرد . به او نزدیک شدم و پرسیدم مگر آن ماشینی را که تمیز کردید متعلق به شما نبود ؟ نگاهی به من انداخت و با لبخندی گفت : من کارگر کارخانه ای هستم که آن ماشین از تولیدات آن است . دلم نمی خواهد اتومبیلی را که ما ساخته ایم کثیف و نامرتب جلوه کند 

یک کارگر ژاپنی در پاسخ ” چه انگیزه ای باعث شده است که وی سالانه حدود هفتاد پیشنهاد فنی به کارخانه بدهد ؟ ” جواب داد : این کار به من این احساس را می دهد که شخص مفیدی هستم ، نه موجودی که جز انجام یک سلسله کارهای عادی روزمره فایده دیگری ندارد.

مسئولین با کارگرها خوب وصمیمی بودند وکارگرها هم از آنها اطاعت می کردند . مسئولین در آنجا به همه افراد توجه می کردند . در آنجا مسئولین رفتارشان به گونه ای بود که کارگر به کارش علاقمند می شد ، به نحوی که اگر یک روز سر کارش نمی آمد دلش برای همکاران ، محل کار وحتی دستگاهی که با آن کار می کرد تنگ می شد .

.
مدیران سعی می کردند الگوی رفتاری کارکنان باشند . مثلا مدیر وقتی می دید قسمتی از کارخانه کثیف است یک حوله سفید به پیشانی می بست و آنجا را جارو می کرد . در آنجا حتی اعضای خانواده صاحب کارخانه هم دوشادوش کارکنان کار می کردند
هیچکس از صاحب کارش نمیترسید . همه سعی می کردند کار خوب ارائه دهند و از این می ترسیدند که کارشان خراب شود ودیگران فکر کنند که فلانی کارش بد است
اگر کاری خراب می شد مدیر داد و فریاد راه نمی انداخت و کارگر را جلوی دیگران خوار نمی کرد ، بلکه برای او به آرامی شرح می داد که بهتر نیست کار را به این طریق انجام می دادی ؟
اگر در ماه کسی غیبت نمی کرد وکارش را خوب انجام می داد مبلغ قابل توجهی به او پاداش می دادند . این باعث می شد کارگر تشویق شود و مرتب و منظم سرکارش حاضر شود
زمانی برای صحبت کردن وارتباط با کارگر در نظر گرفته می شد . سرپرست لحظاتی را در حین کارکردن به بهانه آموزش دادن با کارگر حرف می زد تا روحیاتش را بهتر بشناسد
آنجا از یک کارگر معمولی تا صاحب کارخانه همه لفظ کارخانه امان را به کار می بردند . وقتی سودی وارد کارخانه می شد این سود نسبت به میزان حقوق بین همه توزیع می شد
در آنجا کارگران معتقدند اگر خوب کار کنند سود کارخانه بیشتر می شود اگر سود بیشتر شود شرکتشان گسترش می یابد شرکت که گسترش یابد اعتبارشان در کشور بالا می رود
آنها تعطیلاتی دارند به اسم گلدن و یک که تقریبا هر چهار ماه در کل ژاپن، چند روز کارخانجات تعطیل است . مسئولین کارخانه یک شب قبل از تعطیلی ، همه کارگران را جمع می کنند ومی روند بیرون، جشن کوچکی می گیرند و وقتی می خواهند حقوق کارگران را بدهند از آنها قدر دانی می کنند و این حسن نیت باعث می شود که حتی خارجی ها هم برای آنها خوب کارکنند
با آنکه در شرکت های تولیدی ژاپن ، قسمتی وجود دارد به نام کنسا (کنترل کیفی ) ،که این قسمت نبض هر کارخانه است ، هر فردی سعی می کند کنترل کننده کار فرد قیلی باشد لذا همه سعی می کنند قطعه خوب و بی نقص ارائه دهند .کارگری که قطعه ای را تولید می کند به چشم یک خریدار به آن نگاه می کند .اگر کاری خراب شود کسی از صاحب کارش نمی ترسد بلکه چون می داند نفر بعدی که برای مرحله بعدی کار را تحویل می گیرد مجددا کنترل می کند و اگر کار ایراد داشته باشد آن را عودت می دهد، سعی می کند کار را به بهترین شکل انجام دهد . در واقع در خط تولید ، هر بخش نسبت به بخش دیگر مثل مشتری است
برای حفظ روحیه کارکنان محل کار معمولا در اماکن آفتابگیر ومشرف به مناظر طبیعی احداث می شود و ناهار خوری را هم در قسمت فوقانی ودارای چشم انداز بنا می کنند
در آنجا از کارکنان می پرسند به نظر شما امروز کار را چگونه انجام دهیم تا در کار پیشرفت داشته باشیم . مسئولین در آنجا ادعا نمی کنند که همه کارها را فقط خودشان بلدند تا کارگرها بتوانند به راحتی نظر بدهند . اگر کسی پیشنهادی برای تسهیل در کار و افزایش بهره وری ارائه دهد با او آنقدر خوب برخورد می شود که شخص مرتبا به دنبال ارئه نظر در جهت ارتقای کارش است و اگر کسی پیشنهادی بدهد که عملی باشد با دادن جایزه از او تقدیر می شود
اگر کارگری در حین کار متوجه شود قطعه ای اندازه یک دهم میکرون ایراد دارد ، سریع به صاحب کار اطلاع می دهد . صاحب کار ، به مدیر شرکت تامین کننده قطعه اطلاع می دهد . آن مدیر حتی اگر با کارخانه فاصله زیادی داشته باشد خودش را در همان روز به کارخانه می رساند تا عذر خواهی وجبران کند .
انظباط ،روحیه جمعی ، بی ادعایی،شایسته سالاری ،تربیت معاون و جانشین ،اطاعت از مقرارت .... از دیگر خصایص این ملت است
طرح پیوست بعد از سونامی طراحی شد برای ساختن ژاپن و یک ماه بعد اکثر جاده های تخریبی ساخته شده بود

لئوناردو داوينچي

شام آخر

لئوناردو داوينچي موقع كشيدن تابلو «شام آخر» دچار مشكل بزرگي شد. مي بايست نيكي را به شكل عيسي و بدي را به شكل يهودا (يكي از ياران عيسي كه هنگام شام تصميم گرفت به او خيانت كند) تصوير مي كرد. كار را نيمه تمام رها كرد تا مدل‌هاي آرمانيش را پيدا كند.

روزي در يك مراسم همسرايي، تصوير كامل مسيح را در چهره يكي از جوانان همسرا يافت. جوان را به كارگاهش دعوت كرد و از چهره اش طرح‌هايي برداشت. سه سال گذشت. تابلو شام آخرتقريباً تمام شده بود. اما داوينچي هنوز براي يهودا مدل مناسبي پيدا نكرده بود.

كاردينال مسئول كليسا كم كم به او فشار مي آورد كه نقاشي ديواري را زودتر تمام كند. نقاش پس از روزها جست و جو، جوان شكسته و ژنده پوش مستي را در جوي آبي يافت. به زحمت از دستيارانش خواست تا او را به كليسا بياورند. چون ديگر فرصتي بري طرح برداشتن از او نداشت. گدا را كه درست نمي فهميد چه خبر است به كليسا آوردند، دستياران او را سر پا نگه داشتند و در همان وضع داوينچي از خطوط بي تقوايي، گناه و خودپرستي كه به خوبي بر آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداري كرد.

وقتي كارش تمام شد گدا، كه ديگر مستي كمي از سرش پريده بود، چشمهايش را باز كرد و نقاشي پيش رويش را ديد و با آميزه اي از شگفتي و اندوه گفت: من اين تابلو را قبلاً ديده ام.

داوينچي شگفت زده پرسيد: كي؟

گدا گفت: سه سال قبل، پيش از آنكه همه چيزم را از دست بدهم. موقعي كه در يك گروه همسرايي آواز مي خواندم، زندگي پر از رويايي داشتم، هنرمندي از من دعوت كرد تا مدل نقاشي چهره عيسي بشوم.

مي توان گفت:             

نيكي و بدي يك چهره دارند، همه چيز به اين بسته است كه هر كدام كي سر راه انسان قرار بگيرند.

مرد حسابی چه كشكی چه پشمی؟

چوپانی گله را به صحرا برد به درخت گردوی ناگهان گردباد سختی در گرفت،... ... خواست فرود آید، ترسید.
...
باد شاخه ای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد. دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند. در حال مستاصل شد…از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت: ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم.

قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا كرده و خود را محكم گرفت. گفت: ای امام زاده خدا راضی نمی شود كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو می تنومندی رسید.

از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه دهم و نصفی هم برای خودم…

قدری پایین تر آمد. وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت: ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می كنی؟ آنهار ا خودم نگهداری می كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو می دهم.

وقتی كمی پایین تر آمد گفت: بالاخره چوپان هم كه بی مزد نمی شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.

وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت: مرد حسابی چه كشكی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یك غلطی كردیم غلط زیادی كه جریمه ندارد.

قورباغه

آنجا که درخت بید به آب می رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند ،آن ها توی چشم های ریز هم نگاه کردند…

و عاشق هم شدند.
کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد،
و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم..
بچه قورباغه گفت: «من عاشق سرتا پای تو هستم»
کرم گفت:« من هم عاشق سرتا پای تو هستم.قول بده که هیچ وقت تغییر نمی کنی..»
بچه قورباغه گفت :«قول می دهم.»
ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند. او تغییر کرد.
درست مثل هوا که تغییر می کند.

ادامه نوشته

بالهایت را کجا جا گذاشتی؟

پرنده بر شانه های انسان نشست . انسان با تعجب رو به پرنده کرد و گفت : اما من درخت نیستم . تو نمی توانی روی شانه من آشیانه بسازی . پرنده گفت : من فرق درخت ها و آدمها را خوب می دانم اما گاهی پرنده ها و آدمها را اشتباه می گیرم . انسان خندید و به نظرش این خنده دارترین اشتباه ممکن بود .
پرنده گفت : راستی چرا پر زدن را کنار گذاشتی ؟ انسان منظور پرنده را نفهمید اما باز هم خندید . پرنده گفت : نمی دانی توی آسمان چقدر جای تو خالی است . انسان دیگر نخندید . انگار ته ته خاطراتش چیزی را به یاد آورد . چیزی که نمی دانست چیست . شاید یک آبی دور – یک اوج دوست داشتنی .
پرنده گفت : غیر از تو پرنده های دیگری را نیز می شناسم که پر زدن از یادشان رفته است . درست است که پرواز برای یک پرنده ضرورت است اما اگر تمرین نکند فراموش می شود .
پرنده این را گفت و پر زد . انسان رد پرنده را دنبال کرد تا اینکه چشمش به یک آبی بزرگ افتاد و به یاد آورد روزی نام این آبی بزرگ بالای سرش آسمان بود و چیزی شبیه دلتنگی توی دلش موج زد .
آنوقت خدا بر شانه های کوچک انسان دست گذاشت و گفت : " یادت می آید ؟ تو را با دو بال و دو پا آفریده بودم ؟ زمین و آسمان هر دو برای تو بود . اما تو آسمان را ندیدی . راستی عزیزم بالهایت را کجا جا گذاشتی ؟ " انسان دست بر شانه هایش گذاشت و جای خالی چیزی را احساس کرد . آنوقت رو به خدا کرد و گریست

یاد مرگ

وقتی خبر درگذشت مردی را در پشت فرمان اتومبیلش  شنیدم با خودم گفتم آیا به خانواده‌اش گفته که چقدر دوستشان داشته؟ آیا زندگی خوبی داشته؟ آیا قدرت عشق را درک کرده است؟ متاسفانه بیشتر ما طوری کارهایمان را پشت گوش می‌اندازیم که گویی برای ابد زنده هستیم.
ملاقات یک دوست، گفتن یک جمله محبت آمیز، شنیدن حرف نزدیکان و همه کارهای دیگر را عقب می‌اندازیم و وقت خود را صرف امور بی‌اهمیت می‌کنیم. همین اکنون بهتر است تصمیم بگیریم که در روز زندگی کنیم، آن هم طوری که گویی آخرین روز است.
هر چند این تدبیر برای برخی ترسناک است، اما به یادمان می‌آورد که چه چیزی در زندگی ما مهم‌تر است. آیا زمانی که به گذشته نگاه می‌کنیم، از چگونگی پیشرفت خود راضی می‌شویم؟
تقریبا” تمام کسانی که در بستر مرگ افتاده‌اند، با چند اختلاف جزیی آرزو می‌کنند که ای کاش بر سر مسائل کوچک آن قدر حرص نمی‌خوردند یا وقت بیشتر برای آن چیزهایی که واقعا” مهم بودن را صرف می‌کردند. تصور کردن خودتان در بستر مرگ به شما اجازه می‌دهد در حالی که هنوز برای بهتر کردن زندگی فرصت دارید. به مسائل واقعا” مهم بپردازید.
 
شما با چنین تصوری انرژی فوق آلعاده‌ای برای تغییر در خودتان کشف خواهید کرد

تاسیس بانگ ملی توسط رضا شاه

 می گویند وقتی رضا شاه تصمیم گرفت بانک ملّی را تأسیس کند برای بازاری ها پیغام فرستاد که از بانک ملّی اوراق قرضه بخرند. هیچکدام از تجّار بازار حاضر به این کار نشد. وقتی خبر به خانم فخرالدّوله، مالک بسیار ثروتمند، خواهر مظفّر ادین شاه و مادرمرحوم دکتر امینی رسید به رضاشاه پیغام فرستاد که مگر من مرده ام که می خواهی از بازار پول قرض کنی ؟ من حاضرم در بانک ملّی سرمایه گذاری کنم. و به این ترتیب بانک ملّی ب...ا پول خانم فخرالدّوله تأسیس شد.
یکی از قوانینی که در زمان رضا شاه تصویب شد قانون روزهای تعطیلی مغازه ها و ادارات بود. به این ترتیب هر کس به خواست خود و بدون دلیل موجّهی نمی توانست مغازه اش را ببندد. روزی رضاشاه با اتوموبیلش از خیابانی می گذشت که متوجّه شد مغازه ای بسته است. ناراحت شد و دستور داد که صاحب آن مغازه را پیدا کنند و نزد او بیاورند. کاشف به عمل آمد که صاحب مغازه یک عرق فروش ارمنی است. آن مرد را نزد رضاشاه آوردند. شاه پرسید: پدر سوخته چرا مغازه ات را بسته ای؟
مرد ارمنی جواب داد قربانت گردم امروز روز قتل مسلم بن عقیل است و من فکر کردم صلاح نیست دراین روز عرق بفروشم. شاه دستور تحقیق داد و دیدند که حقّ با عرق فروش ارمنی است. آنوقت رضا شاه عرق فروش را مرخص کرد و رو به همراهانش کرد و گفت:
"در این مملکت یک مرد واقعی داریم آنهم خانم فخر الدوله است و یک مسلمان واقعی داریم آنهم قاراپط ارمنی است."

مار پیتون حیوان خانگی یک پسر بچه کامبوجی

يك پسربچه 6 ساله كامبوجي بدون مار پيتون 6 متري خود به رختخواب نميرود.
اين مار پيتون كه «لاكي» نام دارد، بهترين دوست «سامبات يون»، پسر 6 ساله كامبوجي است.
«سام بات» درباره دوست عجيبش ميگويد: من مثل خواهرم «لاكي» را دوست دارم و تمام دوستانم به او حسادت ميكنند.
وقتي «لاكي» براي اولين بار در روستاي محل زندگي «سام بات» پيدا شد، فقط 50 سانتي متر بود و «سام بات» هم فقط 3 ماه داشت.
والدين «سام بات» 3 بار سعي كردند، «لاكي» را به جنگل بازگردانند، اما «لاكي» دوباره بازگشت.
مادر «سام بات» ميگويد: آنها شش سال است كه در كنار هم ميخوابند و حالا «لاكي» يكي از اعضاي خانواده ما است. ما آن را حمام ميكنيم و برايش خانه و غذا تهيه كرده ايم.
مادر «سام بات» ميگويد: مثل اين كه «لاكي» قدرت شفادهندگي دارد. چند بيماري كه او را نوازش كرده بودند، بهبود پيدا كردن

تصاویر بیشتر در همین لینک